زمان جاری : پنجشنبه 14 تیر 1403 - 7:37 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



تصویر : https://rozup.ir/up/javanir/Pictures/ijtf226krmffl61cagb.jpg
ارسال پاسخ
تعداد بازدید 267
نویسنده پیام
banafshe آفلاین


ارسال‌ها : 5
عضویت: 11 /2 /1395


داستان کوتاه عاشقانه عصای سفید

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی

دخترک کمی آن طرف تر بر روی نیمکت چوبی در کنار پیرمرد نشسته بود و رو به آب نمای سنگی گریه می کرد .

پیرمرد از دخترک پرسید :

– ناراحتی؟

– نه

– مطمئنی ؟

– نه

– چرا داری گریه می کنی ؟

– دوستام منو دوست ندارن

– چرا دوست ندارن؟

– جون قشنگ نیستم .

– تا حالا کسی این رو بهت گفته ؟

– چی رو؟

– این که تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .

– راست میگی ؟

– از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش شاد شاد دوید ؛

لحظاتی بعد پیر مرد داستان کوتاه عاشقانه ما اشک هایش را پاک کرد، کیفش را باز کرد و عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!


امضای کاربر :
شنبه 11 اردیبهشت 1395 - 23:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

theme designed for MyBB | RTL by javan